اسفند با تمام زیبای هایش با تمام هیاهویش انگاه که بنفشه ها را در باغچه کوچک خانه میکاری و یا انگاه که نگاهت به نگاه اسمان کوچ پرستوها را به نظاره مینشینی و ماهی های قرمز تنگ بلور و سنبل های گل فروشی ها گره میخورد به نگاهت با دیدن امد و رفت مردم لابه لای دست فروش های خیابان که به وجدمان میاورد این همه شلوغی و هیاهو همراه با یک حس غریب دلتنگی همراه با حس عجیب نگرانی ما را برای اغاز سالی که نمیدانیم چه اتفاقاتی را در ان تجربه میکنیم اماده جشن میکند .
اسفند 98 با
اسفند سال های پیش فرق میکرد تازه از ارزیابی اعتباربخشی دانشگاه 2 روز گذشته بود
که خبر بحران کرونا خستگی را در ذهنهایمان حک کرد و جسم خسته امان را خسته تر، ولی
بحران بود و کد اماده باش اعلام شده بود،
مهم نبود حال من و همکاران خسته من ،ما همیشه بودیم تا بهترین ها را برای مردمی که
از جنس مهربانی و گذشت و ایثار بودند
فراهم کنیم.
پس همه با
هم دست در دست مهربانی در هر سمت و مقام و منصبی که بودیم استین بالا زدیم، ما
برای این روزها از قبل اماده بودیم و مشق بحران را از فبل حفظ کرده بودیم.
جلسات هم اندیشی ها یکی پشت سر دیگری برای
بهترین خدمات برگزار میشد اشنایی با فکرها و اندیشه های تازه در فضایی گسترده تر
از جایی که مشغول به خدمت بودیم برای من و
شاید برای خیلی از همکاران من محبتی بود قابل ستایش تا یاد بگیریم بهترین ها را
و شایسته تر مدیریت کنیم بحران را .
همه چیز مهیای
میزبانی یک مهمان بود یک مهمان ناخوانده که بودنش آزارمان میداد مهمان ناخوانده ای
که گاهی امان از بیمارانمان میگرفت و انها را به کام مرگ میکشاند و چه تلخ روزهایی
بود ان روزها ، و همکارانی که ساعت ها برای از دست دادن بیماران عزیزشان میگریستند
و یادم نمیرود انگاه که همکارم پدرش جلوی دیدگانش در بخش جان به جان افرین و تسلیم
کرد ،او اولین جمله ای که بر بالین پدر گفت تقاضای ماندنش بود برای ادامه راه، او
میخواست باشد و بماند تا پدران دیگر زنده بمانند و عزیزان دیگری همچون او با تمام
مشکلاتشان ماندند تا قدمی باشند به جای قدم های خسته و، دستی باشند به جای دست های
لرزان و اندیشه ای نو به جای ذهن های خسته
، درک ان لحظات و خاطره ان روزها برای
کسانی که این دوره را گذرانده اند قابل فهم و روشن است.
بخش های ما
پادگان هایی بود از نیروهای زخمی ، نیروهایی که نفس کشیدن برایشان سخت بود مثل
زخمی های شیمیایی جنگ تحمیلی و چه دردناک صحنه هایی بود این صحنه ها ، زندگی درد
را به ما نشان میدهد و عشق را به ما می اموزد ، زندگی به ما میاموزد شور و شیدایی
و شوق را ، من خوب میدانستم که سهم انسان از خوشبختی به اندازه عشقی ست که ایثار
میکند و این نوع نگاه من به زندگی تاب و توانم را بالا میبرد و هر روز با خودم
زمزمه میکنم این بیت شعر سعدی را : ای که از دستت رسد کاری بکن ، پیش از ان کز تو
نیاید هیچ کار .
در تاب و تب
ناملایمات زندگی در عرصه خوبی ها و بدی ها در عصر هجوم وحشیانه بیماری کرونا کسانی
بودند که صبورانه پای خدمتشان ایستادند و خم به ابرو نیاوردند و تا سر حد شهادت
رفتند و شاید میدانستند که انسان های بزرگ ، بزرگ میمیرند و با چشم هایی
اشک بار و شاخه های گل سرخ تا دیار ابدیت بدرقه اشان کردیم و انها دنیز
همچون شهدای 8 سال دفاع مقدس همیشه در یادها و خاطره مردمان سرزمینشان جاودانه میمانند.
اسفند گذشت و
فروردین نیز ، و گذشت روزهای دیگر نیز و هیاهو و شادی که دیگر مثل ان روزها سکوت کوچه ها را درهم
نمیشکند و غوغای بچه ها که دیگر به گوش
نمیرسد و بازی های راه مدرسه که دیگر نیست
ولی زندگی در جریان است با تمام خاطراتش ، پس باید زندگی کرد نه چنان سخت
که از عاطفه دلگیر شویم ، نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب، لحظه ها میگذرند ، گرم باشیم پر از فکر و
امید ، عشق باشیم سراسر خورشید ،
آمنه پورشمس
مسئول کنترل عفونت بیمارستان توحید جم